نوشته شده توسط : سرباز كوچك ولايت

توی یکی از عملیاتها عراقیها بدجوری مقاومت می کردن. تا بالاخره ساعت 7 صبح یکیشون رو اسیر گرفتن. یکی از رزمنده ها که دیشب تا صبح مشغول درگیری بود فورا خودش رو به عراقی اسیر شده رساند و برای اینکه متوجه شود که این عراقی همانیست که دیشب مقاومت می کرد، با عصبانیت رو به عراقی کرد و پرسید: «أنت لیلاَ تاخ تاخ؟» عراقی هم که عصبانیت رزمنده رو دیده بود فوری گفت: «والله لا تاخ تاخ.» یعنی به خدا من تیراندازی نکردم.

خلاصه اگه این عراقی با ادبیات رزمنده ما آشنا نبود معلوم نبود که چه بلایی سرش در می آمد.



:: موضوعات مرتبط: , , , , ,
:: برچسب‌ها: طنز , عکس , جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 978
|
امتیاز مطلب : 133
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : 29 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سرباز كوچك ولايت

آموزش گام به گام آیه استتار

"وجعلنا"

"وجَعَلنا..."یی شنیده بود ولی نمیدانست آیه است یا حدیث یا چیزی دیگر. یک روز از روی سادگی از یکی از برادران پرسید: شما وقتی با دشمن روبرو می شوید چه چیزی می گویید که توپ و تانک روی شما اثر نمی کند؟

طرف هم خیلی جدی گفته بود: البته بیشتر به اخلاص برمیگردد و الا خود عبارتها به تنهایی دردی را دوا نمی کنند.

و سپس ادامه داد: اولا باید وضو داشته باشی و ثانیا رو به قبله و آهسته می گویی: الّهُمَ ارزُقنَا تَرکِشَا رِیزا بِدَستِنَا أو پَایِنَا وَ لا جَایَ حَسّاسِنا. برحمتک یا ارحم الراحمین!

رزمنده ساده هم چند ثانیه حیرت زده خیره شد و گفت: اخوی غریب گیر آوردی؟!

دفاع مقدس جبهه رزمنده




:: موضوعات مرتبط: , , ,
:: برچسب‌ها: طنز , وجعلنا , عکس ,
:: بازدید از این مطلب : 2694
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 29 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سرباز كوچك ولايت

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان!!! اگر اینطور است، قبول است.
پدر به نزد بیل گیتس می رود.
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.
بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود.
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد.
و معامله به این ترتیب انجام می شود....


 



:: موضوعات مرتبط: , , ,
:: برچسب‌ها: طنز , معامله , ازدواج ,
:: بازدید از این مطلب : 763
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد